سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بانی چاو

 

جهان ای پسر ملک جاوید نیست         ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام             سریر سلیمان علیه السلام؟

به آخر ندیدی که بر باد رفت              خنک آنکه با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود          که در بند آسایش خلق بود

                                                                                       (سعدی)

سلام دوستان . چند روزی پیش به سری داستانهایی برخوردم که دلم نیومد حداقل

یکیشون رو براتون ننویسم. مطمئنم خوندنش خالی از لطف نیست .

آورده اند که روزی ملک الموت به نزدیک سلیمان پیغمبر آمد و مردی در پیش خدمت

سلیمان بود. ملک الموت تیز در آن مرد نگریست. وی بترسید. چون ملک الموت رفت،

آن مرد پرسید: «این که بود؟»

سلیمان گفت: «ملک الموت»

او گفت : «یا سلیمان! ترسم که مرا هلاک کند. باد را بفرمای تا مرا به سرزمین

هندوستان برد تا از وی ایمن بمانم»

چنین نمود و باد را فرمود تا او را ببرد.

بعد از ساعتی ملک الموت پیش سلیمان آمد.

سلیمان پرسید:«کجا بودی؟»

گفت:«به زمین هندوستان ؛ من چون آن مرد را اینجا و در پیش تو دیدم متحیر شدم،

چه او قرار بود  لحظه ای بعد در هندوستان می بود و جان او را در آنجا می ستاندم و

تا آنجا مسافتی بعید بود. خدای عز وجل در دل وی افکند تا از تو درخواست کند تا او را

به زمین هندوستان فرستی، و من در عقب او بروم و جان او را قبض کنم تا حکم

قضا و قدر به نفاذ نرسد. و عالمیان بدانند که لامَرَدَّ لِقَضائِهِ و لا مانِعَ لِحُکمِهِ»

 اسم کتاب هم سلیمان نبی در آئینه ادب فارسی


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/19ساعت 11:8 صبح توسط کرَه شیطم نَکَه نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت